۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

لحظه رسیدن

لحظه ي به تـو رسيـدن يه تـولد دوبـاره


شهرچشم تورو داشتن يه غروب پرستاره


خواستن دستــاي گرمت مث ماجرا مي مونه


برق المــاساي چشــمت مث کيميا مي مونه


اگه تو قسمت من شي مي زنم يه رنگه تازه


اسم من کنار اسمت قصرخوشبختي مي سازه


زير چتر لمس دستات ميشه تا خدا رها شد


مي شه رفت تا آسمونا شايد اون بالا خدا شد


بــا تـو غم رنگي نـداره زندگي شهر فرنگه


از تو قلعه ي نگــاهت رنگ غصه ام قشنگـه


سهم هرکسي که باشي خوش بحال روزگارش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر