۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

معجزه عشق

يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.


وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.


در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.


فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد.در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.


مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .


چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:


« اين کار شما تروريسم خالص است! »


نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟


شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت:


« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمدهو کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده


نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در


جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند.


جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد!! »


وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت:


«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر