۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

امشب

امشب صدای جدایی را در گوش من سر داده اند
فکر می کنند عشق را از دلم بیرون رانده اند
لحظه ای دردهایم را فراموش می کنم
انگار حرف این و آن را دارم گوش می کنم
که باید تو را فراموش کنم
که باید عشق را ازبن و ریشه نابود کنم
کاش با آن نگاه مهربانی که داشتی
با همان نگاه که عشق را در دل من میکاشتی
برای همیشه عشقت را از دلم بر می داشتی.......
اصلا دلم را از این جسم خسته ام رها یش می کردی
کمی او را با قصه لیلی و مجنون آشنایش می کردی
لیلی و مجنونی که برای این مردمان افسانه اند!
مردمانی که عشق را در دلهایشان سوزانده اند
و خاکسترش را بر باد داده اند ...
اما من اینجا قاصدکم را بر باد داده ام!
دل به خاک بستن را از یاد برده ام
با قایقی شکسته، دل به دریا زده ام!
از سرزمین این بی خبران
از عشق باید گریخت
صدای عشق را در جایی دیگر باید شنید
انگار صدای فریادشان را از ساحل می آید
با خود می گویند این قایق شکسته باز به ساحل می آید!
اما نه انگار بوی افسانه ای دیگر می آید
این افسانه هم رفت افسا نه ای دیگر می آید!
اما مگر من قصه ام؟!
من افسانه ام؟!
من فقط از خدای خود خواسته ام
مگر با چشمان خود ندیده اند؟
همان چشمانی که لیلی و مجنون را دیده اند!
امانمی دانم چرا ؟؟؟
هنوز عشق را باور نکرده اند!
نمی دانم چرا؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر