۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

گم شده

بعد از آن ديوانگي ها ‚ اي دريغ
باورم نايد که عاقل گشته ام
گوييا او مرده در من کاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر بچشمت چيستم ؟
ليک در آينه مي بينم که واي
سايه اي هم زانچه بودم و نيستم
همچو آن رقاصه هندو بناز
پاي ميکوبم ولي بر گور خويش
وه که با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش
ره نميجويم بسوي شهر روز
بيگمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي آن را ز بيم
در دل مردابها بنهفته ام
مي روم ... اما نميپرسم ز خويش
ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چيست ؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
کاين دل ديوانه را معبود کيست
او چو در من مرد نا گه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوييا شب با دو دست سرد خويش
روح بي تاب مرا در بر گرفت
آه ... آري ... اين منم ... اما چه سود
او که در من بود ديگر نيست نيست
مي خروشم زير لب ديوانه وار
او که در من بود آخر کيست کيست ؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر