۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

و تو رفتی

و تو رفتي تنها
آخر قصه ي ما اينجا بود
خداحافظ همان کلامي بود
که تو در پشت خنده ها کشتي
( و در آن لحظه هيچ حرفي نيست )
نازنينم خداحافظ
پشت سر هيچ نگاهي به هرچه مانده مکن
شب و روز من با تنهايي
مثل يک برگ زير پاي بي تفاوتي است
تو برو
ماندن من مرگ من است ...
نازنينم خداحافظ
تو خودت شاخه اي از فاصله را هديه ام آوردي
تو خودت خواستي که دور از هم
شعله خاطره ها را به دست باد دهيم
و من ميان بهت و غرور
حرف آخر را زدم ...
نازنينم خدافظ
بعد از تو نه سوي دگري خواهم رفت
که ببخشايمش هر آنچه که در قلبم هست
و نه دستي به کسي خواهم داد
اگر از سمت سادگي به سوي من آيد
( به من آموختي که به دنيا بايد
با غريبان آميخت ، از غريبان آموخت )
نازنينم خداحافظ
ببخش من را گر بي بهانه اي تو را به سوي خود خواندم
آن زماني که بهانه تمام ماندن بود
من فقط جوشيدم
همه حرفي تازه بودند و
من فقط خنديدم
ببخش من را گر هرچه که مي آمد با من ، گفتم ...
نازنينم خداحافظ
من تو را مي بخشم
اگر باور نکردي آنچه با من بود
اگر حتي نديدي قطره اي را که براي تو بروي گونه ي تنهايي ام خشکيد
يا حتي نفهميدي چگونه دوستت داشتم ...
نازنينم خداحافظ
نخواهم گفت هرگز نقشي از تو
پيش چشمانم نخواهم ماند
نخواهم گفت هرگز هيچ جايي نيستت در کنج تنهايي من
هرگز نخواهم گفت ديگر نگاهي نيست
آهي نيست
يا از ياد خواهم برد آن حرفي که بر قلبم تو حک کردي ...
نازنينم خداحافظ
ياد آن روز بخير که به تو مي گفتم
(( خداحافظ ولي مردانه بايد گفت تاپيوند و ريشه هست پا بر جا
و تا خورشيد مي تابد
و تا اينجاست دستي و دلي از مرگ بي پروا ...))
نازنينم خداحافظ
ميان ما هر آنچه بود ، گذشت
من و تو سوي فرداها روان هستيم
پريد از چشمهايم خواب ديروزت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر