۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

دلتنگی

باور نمي كني كه اين روزها چقدر دلم گرفته

باور نمي كني كه خنده هايم چه بغض هايي را در خود پنهان دارد

آري ... من ... با دقايقم ... با زندگيم لجبازي مي كنم !

نازنينم ! غروب بار سنگين دلتنگي مرا هر شب به دوش مي كشد

سنگيني پلكهايم و نگاهي كه ديدن را از ياد برده

كوركورانه زيستن را خوب آموختم !

توان نوشتن ندارم

واژه هايم گرد و غبار گرفته من !

باور كن كه باورت كردم ...



باور كن كه بي تو بي باور شده ام !

من !

زندگيم را تمام كردم

حالا نفس كشيدن منت سرم مي گذارد !

حس مي كنم ...

هواي اينجا سرد و سنگين است

نازنينم ! ديگر نگو خداحافظ ! اگر مي روي بدون وداع برو ...

گله اي نيست ! ببين !

نقاشي عشق مي كشم و

گم شدن در نگاه تو كه آرامش مي دهد

نبض سكوت حرفي براي گفتن دارد !

ببين !

دستانم را ببين

چشمان ترم را ببين

ببين سكوتم چه حرفهايي را تحمل مي كند !

به خاطر تو ...

نامت را هر روز زمزمه مي كنم

مبادا يادم رود كه روزي ...

زماني ...

عاشقت بودم !

آري ...

عاشق خيال نكن ديوانه شدم ...

اگر اين ديوانگي ست من عاشق اين ديوانگيم !

نازنينم !

ما محكوميم...

محكوم به زندگي ! و شايد محكوم به مرگ!!!

سکوت کردم...

به اندازه همه حرفهايم رفته ای

اینک اما باز برمی گردی؟

چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر