۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

لیلی و مجنون

درد در سراچه نگاهت رنج را به ديدار مي نشيند
بي آنکه هيچ محنتي به روزگار غربت آدميان نفوذ کند و تو در انديشه پيدا کردن خود ميان صفر و يک تا بينهايت جاري مي شوي
بيهوده
و چه غمناک است دل بستن به صفر د رامتداد نگاه يک
ديروز ميان فاصله هاي تنهايي خود حيران بودي
امروز در التهاب فراموشي دردت سرگردان
درد غفلت
درد ناجوانمردي
وبيهوده فرياد را به اتتظار مي نشيني
در سراشيبي سقوط در دامنه بينهايت صفر و يک
و تو مي ماني و چشماني پف کرده از تماس نور
انس سراسر وجودت را فرا مي گيرد
کيست اين خيال پرداز
کيست اين وهم شيرين
ومنظره در منظره خيال مي بافي
بي هيچ نشانه اي
تنها به اميد صفر ويک
و وقتي چشم باز مي کني
دنيا را مي بيني
حقيقت را و آن چهره کريه را
تو مي ماني و اندوه بي پايان تنهايي
باز هم تنهايي
سکوت مي کني
فرياد مي زني بر ناجوانمردمي مردم
ولي افسوس
ماوايي نمي يابي بجز تنهايي خودت
ميان دنياي مجازي صفر و يک
صفرو يک
آدم تنها آفريده شد
و مونسي براي تنهايي او خداوند آفريد از نيمه ديگرش و همو بود که هبوط داد آدمي را از بهشت برين به دنياي خاکي
و حال در عصر تمدن ميان آهن و انسان
الفتي افتاده بيهوده و عبث
و چه غمنامه ها که نمي توان سرود از روزگار ليلي و مجنون رايانه اي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر