۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

دلتنگی

باور نمي كني كه اين روزها چقدر دلم گرفته

باور نمي كني كه خنده هايم چه بغض هايي را در خود پنهان دارد

آري ... من ... با دقايقم ... با زندگيم لجبازي مي كنم !

نازنينم ! غروب بار سنگين دلتنگي مرا هر شب به دوش مي كشد

سنگيني پلكهايم و نگاهي كه ديدن را از ياد برده

كوركورانه زيستن را خوب آموختم !

توان نوشتن ندارم

واژه هايم گرد و غبار گرفته من !

باور كن كه باورت كردم ...



باور كن كه بي تو بي باور شده ام !

من !

زندگيم را تمام كردم

حالا نفس كشيدن منت سرم مي گذارد !

حس مي كنم ...

هواي اينجا سرد و سنگين است

نازنينم ! ديگر نگو خداحافظ ! اگر مي روي بدون وداع برو ...

گله اي نيست ! ببين !

نقاشي عشق مي كشم و

گم شدن در نگاه تو كه آرامش مي دهد

نبض سكوت حرفي براي گفتن دارد !

ببين !

دستانم را ببين

چشمان ترم را ببين

ببين سكوتم چه حرفهايي را تحمل مي كند !

به خاطر تو ...

نامت را هر روز زمزمه مي كنم

مبادا يادم رود كه روزي ...

زماني ...

عاشقت بودم !

آري ...

عاشق خيال نكن ديوانه شدم ...

اگر اين ديوانگي ست من عاشق اين ديوانگيم !

نازنينم !

ما محكوميم...

محكوم به زندگي ! و شايد محكوم به مرگ!!!

سکوت کردم...

به اندازه همه حرفهايم رفته ای

اینک اما باز برمی گردی؟

چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد

خدا

به نام خدایی که غفور است و رحیم زندگی بی تو عذابی است وخیم

تقدیم به امید زندگانی ام، تقدیم به شکوه شب و شکوه مهتاب، تقدیم به اشکهای سوزان روی کوه گونه هایت ، تقدیم به خنده های دلنشینت و نگاه های پنهانت .

تقدیم به تو ای خیال من ای آسمان قلبم و ای سرچشمه ی الهام من

تقدیم به تو ای محبوب ترین قلبم.

تقدیم به تو که یادت از فکر من ، عشقت در قلب من ، و نگاهت همیشه در ذهن من ماندگار و عطر مهربانیت همیشه در وجودم جاریست .

میدانی که طاقت دوری از تو را ندارم ولی جدایی با تو را دوست دارم.

می دانی چرا؟

چون با اینکه جدایی از تو بسی برایم دشوار است ولی در عین حال دلپذیر هم هست ، زیرا به خاطر تو دلتنگی به سراغم می آید .

پس بدان که دل تنگی ها هم بخاطر تو دوست دارم و تو از حال من خبر نداری .

بنابراین:

هر که می خواهد من و تو ما نشویم مرگش باد و خانه اش ویران.

ای عشق من ، ای عزیزترینم:

چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوب شد که دنیای من شدی .

پس:

برای من بمان و بدان که هیچ چیز با ارزشتر از عشق نیست و بزرگترین ویژگی عشق بخشایش است.

بنابراین:

قلبم را که لبریز از عشق است به تو تقدیم می کنم و سوگند می خورم که تا ابد :



عاشقانه دوستت بدارم

نگین چشمهایت

کوله بارم پر غم همچو کوه سنگین است
من چرا فکر ریزش کوه را نکنم
در نگین چشمان بسته ات،
وسعت خورشیدیست
که شب ذهن مرا می نوشد!
من و این لاله نور
همچو رودی زنده
در پی اقیانوس
قصه ی روشن فردا هستیم
قصه ی رفتن کبوتری با باد
تو بیا جاری شو،
در سکوت من و تنهایی من!
تو بیا،
تا شبی پاک تر از ژاله ی صبح
اختر زنده بخت خودمان را
زفلک بستانیم
و کبوترها را ز صداقت پرسیم!
تا دیار فتح چندین گام می باید رفت؟
تو بیا،
تا رهاتر گردیم!
با ابر سخاوت بدی را شوئیم
روی نخهای محبت آنرا پهن کنیم!
تا نسیم سحری خوب خشکش بکند
تو بیا،
مرمر دستت را
بر مس دستانم قفل بزن!
و ببین دستها با هم چه نیرومندست
من و تو از مهتاب وام خواهیم گرفت!
گذرا خواهیم بود

امشب

امشب صدای جدایی را در گوش من سر داده اند
فکر می کنند عشق را از دلم بیرون رانده اند
لحظه ای دردهایم را فراموش می کنم
انگار حرف این و آن را دارم گوش می کنم
که باید تو را فراموش کنم
که باید عشق را ازبن و ریشه نابود کنم
کاش با آن نگاه مهربانی که داشتی
با همان نگاه که عشق را در دل من میکاشتی
برای همیشه عشقت را از دلم بر می داشتی.......
اصلا دلم را از این جسم خسته ام رها یش می کردی
کمی او را با قصه لیلی و مجنون آشنایش می کردی
لیلی و مجنونی که برای این مردمان افسانه اند!
مردمانی که عشق را در دلهایشان سوزانده اند
و خاکسترش را بر باد داده اند ...
اما من اینجا قاصدکم را بر باد داده ام!
دل به خاک بستن را از یاد برده ام
با قایقی شکسته، دل به دریا زده ام!
از سرزمین این بی خبران
از عشق باید گریخت
صدای عشق را در جایی دیگر باید شنید
انگار صدای فریادشان را از ساحل می آید
با خود می گویند این قایق شکسته باز به ساحل می آید!
اما نه انگار بوی افسانه ای دیگر می آید
این افسانه هم رفت افسا نه ای دیگر می آید!
اما مگر من قصه ام؟!
من افسانه ام؟!
من فقط از خدای خود خواسته ام
مگر با چشمان خود ندیده اند؟
همان چشمانی که لیلی و مجنون را دیده اند!
امانمی دانم چرا ؟؟؟
هنوز عشق را باور نکرده اند!
نمی دانم چرا؟؟؟

كاسه ي دلم خونه

خدا كاسه ي دل آدما رو اندازه كرده ، به هر كسي هم به يه اندازه دل داده...
نميدونم كاسه ي دل من چقدريه؟ بزرگه يا كوچيك؟ كم ظرفيته يا پر ظرفيت؟
قسمت بد قضيه هم اينجاست كه خودت هم نميدوني ظرفيت دلت چقدره؟ چقدر ميتوني دوست داشته باشي؟ چقدر ميتوني نفرت پيدا كني؟ چقدر ميتوني غصه بخوري؟ چقدر ميتوني درد بكشي؟ چقدر ميتوني بخندي؟ چقدر ميتوني همدردي كني؟ چقدر ميتوني تحمل كني؟و...
اونوقته كه آدم چون ظرفيت دلشو نميدونه ، يه وقتي ، يه جايي ، يه مكاني اين كاسه ي دل لبريز ميشه.. فوران ميكنه ... اينجوري ممكنه همراه خيلي چيزا كه از دلت بيرون ريخته و لبريز شده ، سرمايه هاي دلت هم بيرون بريزن ... چيزايي كه يه عمر گوشه ي دلت براي خودت و خودت و خودت جمعشون كردي ودائما مثل گنج ازشون مراقبت ميكني .
كاش خدا موقع تولد آدمها رو دل هر كسي يه برچسب ميزد و ظرفيت دلشو معلوم ميكرد ، كه طرف تو زندگي بدونه چقدر مي تونه توي دلش چيز انبار كنه... مثلا مينوشت دو هزار ليتر .. يا چه ميدونم... يه واحدي براش ميذاشت ، مثل واحد طول ، واحد وزن ، واحد انرژي ... يه همچين چيزي...
اونوقت هر كسي سعي ميكرد به اندازه ي ظرفيتش ، به اندازه ي حجم دلش غصه بخوره .. درد بكشه و... اينجوري شايد خيلي از مشكلات حل ميشد ، طرف تا ميديد داره به خط قرمز ، به مرز پر شدن دلش ميرسه ، شايد ميتونست يه كاري بكنه... اما اين فكر احمقانه است كه آدم بخواد براي دل هم ظرفيت تعيين كنه... آخه گاهي اين ظرفيته متغيره .. از كم به زياد و خيلي وقتا از زياد به كم تغيير ميكنه....اما راستي راستي كي حجم دلشو ميدونه؟ كي ميدونه كِي به خط قرمز ميرسه....
مي دونيد چيه؟
زماني که از مادر متولد شدم صدايي در گوشم گفت:
تا آخر عمر با تو هستم.
ازش پرسيدم تو کي هستي؟ گفت:غم
من اون لحظه فکرمي کردم غم عروسکيه که ما تا آخرعمرباهاش سرگرم مي شيم.
تا اينکه۲ سالي ميشه که فهميدم من عروسکي هستم بازيچه ي غم.
قبلا هر غمي داشتم چه کوچيک چه بزرگ! مي گفتم خدايا غمي دارم اما حالا در برابر تمام غمهاي بزرگ مي ايستم و ميگم: خداي بزرگي دارم چون ميدونم که کسي هم هست که به حرفاي دلم که خيلي سخت مي تونم اونارو بگم گوش کنه و کمکم کنه .

دوستاي خوبم کاسه ي دل منم لبريز لبريز شده تا حدي که ديگه تحمل کوچيکترين دردي رو هم نداره.از همه ي شما دوستاي خوبم مي خوام که واسم دعا کنيد.
دل من پر از غم و مشکل
از همتون مي خوام که واسم دعا کنيد .چون فکر می کنم خدا از دست دعاهای منم خسته شد.شاید این دفعه به خاطر دعاهای شما مشکلات منم حل شه.
شايد خدا دلش به رحم اومد و دست منم گرفت...
شايد خدا خواست تا زندگي منم درست بشه....
شايد خدا خواست تا عشق توي زندگيم باشه...

فقط واسم دعا کنيد....
همه تونو دوست دارم

خدانگهدار

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
به حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !

قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی ! رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه

و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ... تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ... تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ... و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ... افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم ! من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ... کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ... کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ... رفتی و گریه هایم را ندیدی ... و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!

ترانه هایی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی !
گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید !
ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود !
بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی !
اعتنا نکردی به حرمت ترانه هایی که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم ! به حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !

قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !


خدانگهدار ... خدانگهدار

تقویم

تقویم را ورق زده ام .... تا به تو رسید
در فصل های گرم تماشا به تو رسید
می خواستم بدون تو از خویش بگذرم
پایان این قدم زدن اما ... به تو رسید
بحث دوباره بین من و بین شعرها
با حرف های رو به درازا به تو رسید
از تو سکوت تلخ همیشه نصیب من
از من همیشه صبر و مدارا به تو رسید
شعرم تمام می شود،این بار هم غزل !
مثل همیشه موقع امضاء به تو رسید

لیلی و مجنون

درد در سراچه نگاهت رنج را به ديدار مي نشيند
بي آنکه هيچ محنتي به روزگار غربت آدميان نفوذ کند و تو در انديشه پيدا کردن خود ميان صفر و يک تا بينهايت جاري مي شوي
بيهوده
و چه غمناک است دل بستن به صفر د رامتداد نگاه يک
ديروز ميان فاصله هاي تنهايي خود حيران بودي
امروز در التهاب فراموشي دردت سرگردان
درد غفلت
درد ناجوانمردي
وبيهوده فرياد را به اتتظار مي نشيني
در سراشيبي سقوط در دامنه بينهايت صفر و يک
و تو مي ماني و چشماني پف کرده از تماس نور
انس سراسر وجودت را فرا مي گيرد
کيست اين خيال پرداز
کيست اين وهم شيرين
ومنظره در منظره خيال مي بافي
بي هيچ نشانه اي
تنها به اميد صفر ويک
و وقتي چشم باز مي کني
دنيا را مي بيني
حقيقت را و آن چهره کريه را
تو مي ماني و اندوه بي پايان تنهايي
باز هم تنهايي
سکوت مي کني
فرياد مي زني بر ناجوانمردمي مردم
ولي افسوس
ماوايي نمي يابي بجز تنهايي خودت
ميان دنياي مجازي صفر و يک
صفرو يک
آدم تنها آفريده شد
و مونسي براي تنهايي او خداوند آفريد از نيمه ديگرش و همو بود که هبوط داد آدمي را از بهشت برين به دنياي خاکي
و حال در عصر تمدن ميان آهن و انسان
الفتي افتاده بيهوده و عبث
و چه غمنامه ها که نمي توان سرود از روزگار ليلي و مجنون رايانه اي

حرف یک دل

بيا در كوچه باغ شهر احساس
شكست لاله را جدي بگيريم
اگر نيلوفري ديديم زخمي
براي قلب پر دردش بميريم
اگر صد بار قلبي را شكستيم
بيا يك بار با احساس باشيم
بيا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمي مجنون بمانيم
بيا يك شب به اين انديشه باشيم
چرا اين آبي زيبا كبود است
شبي كه بينوا مي سوخت از تب
كنار او افق شايد نبوده ست
بيا يك شب براي قلبهامان
ز نور عاطفه قابي بسازيم
براي آسمان اين دل پاك
بيا يك بار مهتابي بسازيم
بيا از قلبمان روزي بپرسيم
كه تا حالا در اين دنيا چه كرديم
بيا يك شب به اين انديشه باشيم
به فكر درد دلهاي شكسته
به فكر سيل بي پايان اشكي
كه روي چشم يك كودك نشسته
به فكر اينكه بايد تا سحرگاه
براي پيوند يك شب دعا كند
ز ژرفاي نگاه يك گل سرخ
زماني مرغ آمين را صدا كرد
اگر دل را طلب كردند از تو
مبادا كه بگويي ما نداريم
بيا در لحظه هاي بي قراري
به ياد غصه مجنون بخوابيم
بيا دلهاي عاشق را بگرديم
كه شايد ردي از قلبش بيا بيم
بيا در ساحل نمناك بودن
براي لحظه اي يكرنگ باشيم
اگر چه قصه دل ها درازست
بيا به آرزو عادت نماييم
بيا با آسمان پيمان ببنديم
كه تا او هست ما هم با وفاييم
بيا در لحظه سرخ نيايش
چو روح اشك پاك و ساده باشيم
بيا هر وقت باران باز باريد
براي گل شدن آماده باشيم

اشک یعنی

اشک یعنی انتهای بی کسی-------------- یک قدم تا کوچه های اطلسی
اشک یعنی شبنمی بارنگ عشق--------- بر دو پلک بی قرار هرکسی
اشک یعنی قربت دیوانه ای ----------------قطره قطره تا شود پیمانه ای
گریه یعنی حس زیبای سکوت -------------در تب و تاب شبی افسانه ای
گریه یعنی عقده را وا می کنی--------------- گوشه ای بااشک غوغا می کنی
خلوتت بااشک یکسان می شود ------------یعنی از عشقت تمنا می کنی
اشک یعنی موج هایی بی قرار -----------اشک یعنی یک گریزویک فرار
اشک یعنی برگ ریزانی غریب-------- اولین روز قشنگ یک بهار
اشک یعنی در سکوتت گم شدن--------- نخ نمای عالم و مردم شدن
اشک یعنی انتهای بی کســــــی----------------- یک قــــــدم تــا کوچه های اطلسی

عطش

امشب عطش دارم .
عطش نوشتن .
خواندن.
خط خطي كردن.
راست نوشتن.
در هم نوشتن.
خط زدن.
از نو نوشتن .
نوشتن و نوشتن و نوشتن .
انگار تمامي كلمات اينجا توي مغزم به هم متصل مي شوند بعد توي رگ هايم مي جوشند و مي رسند به دست راستم.
شايد چون راست دستم.
اگر چپ دست بودم مي جوشيدند در دست چپم و من خودكارم را روي كاغذ مي گذارم و جلو مي روم .
خط به خط .
كلمه به كلمه .
حرف به حرف و مي نويسم و مي گذرم.
اينجا " و " ها همگي ماهي هاي سرخ كوچكي هستند كه دريا مي خواهند.
موج مي خواهند و تو سياوشي.
سياوش كه دريا نداشت .
آتش داشت .
راستي ماهي در آتش مي ميرند كه !
اما سياوش چرا نمرد ؟
سياوش از تبار آب بود؟
شايد براي ماهي ها سياوش كفايت مي كند .....
اما نه ....
چيزي ته گلويم در سر دلم نشسته.
انگار دردي است با سرپوشي بر آن كه گاهي بادي مي زند و سرپوش كنار مي رود و درد چنگ مي اندازد به ته گلويم .
فشارش مي دهد .
چشمانم مي سوزد و خيس مي شود ...
براي گذشتن از آتش بايد آب بود .
بايد دريا بود .
من تمامي ماهي هايم را به سياوش سپردم تا با خودش ببرد.
شايد سياوش آرش را ديد و كمانش را از او گرفت و من در كنار زه كمانش شست سال نه شصت سال به انتظار نشستم و زه كمانش را نگه داشتم تا مرزهاي خودم را پيدا كنم و ماهي ها را به آب هاي سرخ نگاه كاوه رساندم .
من امروز نه فريدونم نه رستم .
نه كاوه ام نه سياوش.
من يك اسبم.
اسبي كه از ستاره ها رم مي كند .
رم مي كند و مي هراسد و دل از دشت مي كند.
من نه كيانوشم نه حافظ !
من حافظه ي تاريحي ملتي هستم كه درد را مي شناسد و آتش و آب را .
من تشنه ام.
عطش دارم.
اينجا واژه ها از من مي هراسند .
من از تو.
تو از ستاره ها .
ستاره ها از شب .
شب از نگاهت و نگاهت از دلم .
من اسبم تو رام نشدني .
من اسبم تو اهلي .
اينجا همه چيز در تناقض است .
تو با تو .
من با تو .
من با من .
اينجا مايي نيست يا مني يا تويي .
اينجا همه ستاره اند.
اسبند .
شبدرند.
شب اند .
اينجا همه نقره اي اند مثل رنگ هبوط ستاره ها بر شبنم .
مثل هجرت ستاره تا شبدر .
مثل تصوير ماهي تا موج .
موج تا ساحل . ماهي تا ماه .
ماه تا ماهي .
اسب تا شبدر و شبدر تا تو .
تويي كه ماه و شبدر و موج و دريا با نگاهت نگاهم مي كنند

وقت رفتن

وقت رفتن نمی خوام ببینمت

می دونم ببینمت کم میارم

اگه یک لحظه فقط نگام کنی

دلمو پشت سرم جا می ذارم

اگه خونسرد نگام به دل نگیر

دلتو یه روز ازم خسته می شه

اگه اســـممو فقــط صدا کنی

راه رفتن واسه من بسته می شه

وقت رفــتن نبایــد گـــــریه کنی

این جوری دلم برات تنگ نمی شه

می دونم هرجای دنیا که باشم

تو دلم عشق تو کم رنگ نمی شه

اگه خونسرد نـــــگام به دل نگیر

دلتو یه روز ازم خسته می شه

اگه اســــممو فقـط صدا کنی
راه رفتن واسه من بسته می شه

توبه

در روايت است که آدم (عليه السلام) به پيشگاه باريتعالي شکوه کرد که: «پروردگارا! شيطان را
بر من سلطه بخشيدي و وسوسه هايش را همچون خون در رگ هايم روان ساختي. به من نيز در برابرش چيزي عنايت کن.»
خدا فرمود: اي آدم! هر کس از فرزندانت که به انديشه ي گناه افتد، در نامه ي کردارش نمي نويسم مگر انجامش دهد، و هر کس به انديشه ي کار نيکي افتد، پاداش آن کار را برايش مي نويسم و اگر به انجامش آورد، ده برابر برايش مي نويسم.
آدم (عليه السلام) گفت: «پروردگارا! بيشتر مي خواهم.»
خدا فرمود: هر کس از فرزندانت که به گناه افتد و سپس توبه کند، گناهش را مي آمرزم.
آدم (عليه السلام) گفت: «پروردگارا! بيشتر مي خواهم.»
خدا فرمود: درِ توبه را برايشان باز مي گذارم تا هنگامي که جانشان به گلو رسد.
آدم (عليه السلام) گفت: «پروردگارا! ديگر بس است.»

اینهم پرونده پدر

نامت چه بود؟
-آدم
فرزند ؟
-من را نه مادری بود نه پدری , بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد ؟
-بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟
-زمین خاک
آن چیست بر گردن نهادی ؟
-امانت است
قدت؟
-روزی چنان بلند که همسایه خدا , اینک به اندازه سایه بختم به روی خاک
اعضای خانواده؟
-حوای خوب و پاک , قابیل خشمناک , هابیل زیر خاک
روز تولد؟
-در روز جمعه ای گمانم که روز عشق
رنگت ؟
-اینک فقط سیاه , زشرم چنان گناه
چشمت ؟
-رنگی به رنگ بارش باران , که ببارد ز آسمان
وزنت؟
-نه آن چنان سبک که پرم در هوای دست , نه آن چنان وزین که نشینم بر اِین زمین
جنست؟
-نیمی مرا ز خاک, نیمی دگر خدا
شغلت؟
-در کار کشت امیدم , به روی خاک
شاکی تو ؟
-خدا
نام وکیل ؟
-آن هم فقط خدا
جرمت ؟
-یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟
-همین!
حکمت؟
-تبعید در زمین
همدستت در گناه ؟
-حوای آشنا
ترسیده ای ؟
-کمی
زچه ؟
-که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟
-بلی
که ؟
-گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟
-دیگر نه , ولی...
ولی که چه ؟
-حکمی چنین , آن هم به این گناه !!؟
دلتگ گشتهای ؟
-زیاد
برای که ؟
-تنها فقط خدا
آورده ای سند؟
-بلی
چه ؟
-دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟
-بلی
چه کس ؟
-تنها کسم خدا
در آخرین دفاع؟
-می خوانمش ,چنان که اعجابت کند دعا

آغوش تو

آغوش تو گناه نيست
من در آغوش تو آرامش يافته ام
كه هيچ گناهي با آرامش مانوس نيست
آغوش تو گناه نيست
من در آغوش تو امنيت را احساس كرده ام
كه در هيچ گناهي امنيت محسوس نيست
آغوش تو گناه نيست
من در آغوش تو تمام زيبايي را لمس كرده ام
كه در هيچ گناهي زيبايي ملموس نيست
پس امانم بده
كه تا ابد در دل اين زيبايي
آرامش يابم

دویدیم و دویدیم

دويديم و دويديم،
هيچ جا رامون ندادن،
گفتن که توی جاده،
دونده ها زیادن
دويديم و دويديم،
فايده نداشت دويدن،
به همه چی رسيديم‏،
به جز خود رسيدن
دويديم و دويديم،
اسپند و دود نکردن،
گفتن فقط زير لب،
کاش برن و بر نگردن
چه روزای قشنگی،
عشق رو نفس کشيديم،
روی گلای قالی،
با خنده دست کشيديم
روزهای روشن عشق،
شب و ستاره کاشتيم،
به جز تقدس نور،
چيزی رو دوست نداشتيم
پاييزه عاشقيمون،
غرق ترانه ها بود،
هوای پاک و شرجيش،
دور از بهانه ها بود
‏تو گرگ و ميش ترديد،
گلايه رو نديدی،
به خاطر رسيدن،
دويديم و دويديم
دويديم و دويديم
سيبا رسيده بودن،
سه فصل آزگار بود،
همه دويده بودن
دويديم و دويديم،
تا رسيديم به ديوار،
اون ور ديوارم باز،
خورديم به خط تکرار
دويديم و دويديم،
قصه زندگی بود،
که واسه اون دويدن،
فقط ديوونگی بود
‏از کوچه های غربت،
محو چشای گود شد،
دست من و نگاهت،
واسه سپيده پر شد
هر روز غروب که ميشد،
وقت قرارمون بود‏،
روزی که گل ميدادیم،
فصل بهارمون بود
ثانيه ها گذشتن،
ترانه ها چکيدن،
اهالی روزگار، ديگه مارو نديدن
يه پرده حرير و،
رو بختمون کشيديم،
طبق يه سنت زرد،
دويديم و دويديم

نوشته ها

مردم در همه جای دنیا عاشق می شوند، از عشق دست می کشند یا در عذاب عشقند. عبارات عاشقانه به شما کمک می کند تا عمیق ترین افکار و احساساتتان را در زمانهایی که کلمات به راحتی بر زبانتان جاری نمی شوند، ابراز کنید. در اینگونه مواقع علیرغم تمام تلاشتان برای پیدا کردن کلمات و جملات، هیچ کلمه ای به ذهنتان نمی رسد.
ممکن است ذاتاً یک نویسنده یا شاعر به دنیا نیامده باشید، درست است. اما توانایی انتخاب دارید. پس بهترین و زیباترین عبارت عاشقانه را انتخاب کنید که حرف دلتان را به عزیزتان برساند تا او بفهمد که در عمق ذهن و قلبتان چه می گذرد.
وقتی کلمات به یاریتان نمی آیند، اجازه بدهید عبارات عاشقانه کمک حالتان باشند. اجازه بدهید عبارات عاشقانه به شما کمک کند افکارتان را به زیبایی بر صفحه کاغذ نقاشی کنید.
چه برای کارت تبریک روز ولنتاین باشد، چه برای سالگرد دوستی یا ازدواج، یا نامه ها یاایمیل های عاشقانه، اگر نمی دانید چه بگویید و چه بنویسید، اصلاً نگران نباشید.
با عبارات عاشقانه عشقتان را جاری کنید و ببینید که این جملات چطور به کارت، نامه یا پیام شما جان می بخشد.
چرا همین امروز امتحان نمی کنید؟
10 نمونه از بهترین عبارات عاشقانه
1) "ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل یک فرد ناکامل عاشق میشویم." – سام کین
2) "من باور دارم که دو انسان از قلبشان به هم متصلند، و مهم نیست که چه کار می کنید، که هستید و کجا زندگی می کنید؛ اگر مقدر شده که دو نفر با هم باشند، هیچ مرز و مانعی بین آنها وجود نخواهد داشت." – جولیا رابرتز
3) "دوستت دارم نه به خاطر اینکه چه کسی هستی، به این خاطر که وقتی با توام چه کسی میشوم." – ناشناس
4) "زندگی به ما آموخته که عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست، بلکه در یک سو نگریستن است." – آنتونیو دو سنت اگزوپری
5) "در عشق حقیقی، کوتاهترین فاصله بسیار طولانی است و از طولانی ترین فاصله ها می توان پل زد." –هانس نوون
6) "عشق یعنی وقتی دور هستید دلتنگ شوید اما از درون احساس گرما کنید چون در قلبتان به هم نزدیکید." –کی نودسن
7) "اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی، می توانستم به آسمان بروم و ستاره ای بچینم، آسمان شب دیگر مثل کف دست بود." – ناشناس
8) "بهترین و زیباترین چیزها در دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیستند—باید آنها را با قلبتان احساس کنید." –هلن کلر
9) "این عشق نیست که دنیا را می چرخاند، عشق چیزی است که چرخش آنرا ارزشمند می کند." – فرانکلین پی جونز
10) "اگر معنای عشق را می فهمم، همه به خاطر توست." – هرمان هسه
نويسنده: آرمند
مردمان

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان وآشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روزها انگار
حال وهوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
وبا همان امضا،همان نام
وبا همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت وآرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش کمی بیشتر
این روزها را دوست دارم

گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می خوانم
وقدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

این روزها گاهی
از روز و ماه و سال،از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمتر
گاهی شدیداً بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شبهای بی رحمانه دیگر بود:
من کاملاً تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
وبعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
وسطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس می شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از اینمهه سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
وبرخلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ وهیبت آور نیست

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی
برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم
کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند

اما
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال وهوای ساده وعادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم

ماه من غصه چرا

ماه من غصه چرا؟!


آسمان را بنگر، که هنوز بعد صدها شب و روز، مثل آن روز نخست

گرم و آبي و پر از مهر، به ما مي خندد!

يا زميني را که، دلش از سردي شبهاي خزان نه شکست و نه گرفت!

بلکه از عاطفه لبريز شد و نفسي از سر اميد کشيد و در آغاز بهار دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت،

تا بگويد که هنوز پر امنيت احساس خداست!

ماه من غصه چرا؟!

تو مرا داري و من هر شب و روز آرزويم همه خوشبختي توست!

ماه من! دل به غم دادن و از يأس سخن ها گفتن کار آن هايي نيست که خدا را دارند...

ماه من! غم و اندوه، اکر هم روزي، مثل باران باريد، يا دل شيشه اي ات، از لب پنجره عشق، زمين خورد و شکست، با نگاهت به خدا، چتر شادي وا کن،

و بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست!

او هماني است که در تارترين لحظه شب، راه نوراني اميد نشانم مي داد...

او هماني است که هر لحظه دلش مي خواهد، همه زندگي ام، غرق شادي باشد...

ماه من!

غصه اگر هس، بگو تا باشد!

معني خوشبختي، بودن اندوه است...!

اين همه غم و غصه، اين همه شادي وشور، چه بخواهي و چه نه! ميوه يک باغند، همه را با هم و با عشق بچين...

ولي از ياد مبر؛

پشت هر کوه بلند، سبزه زاري است پر از ياد خدا!

و در آن باز کسي مي خواند؛

که خدا هست، خدا هست و چرا غصه؟! چرا؟

گم شده

بعد از آن ديوانگي ها ‚ اي دريغ
باورم نايد که عاقل گشته ام
گوييا او مرده در من کاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر بچشمت چيستم ؟
ليک در آينه مي بينم که واي
سايه اي هم زانچه بودم و نيستم
همچو آن رقاصه هندو بناز
پاي ميکوبم ولي بر گور خويش
وه که با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش
ره نميجويم بسوي شهر روز
بيگمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي آن را ز بيم
در دل مردابها بنهفته ام
مي روم ... اما نميپرسم ز خويش
ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چيست ؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
کاين دل ديوانه را معبود کيست
او چو در من مرد نا گه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوييا شب با دو دست سرد خويش
روح بي تاب مرا در بر گرفت
آه ... آري ... اين منم ... اما چه سود
او که در من بود ديگر نيست نيست
مي خروشم زير لب ديوانه وار
او که در من بود آخر کيست کيست ؟؟؟؟

تورا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با

لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ

آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای

در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید

با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی ازجنس غروب

ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا، شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا، تا کی،برای چه؟

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بالهایش غرق دراندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران باردر هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آن که می دانم تو هرگزیاد من را

با عبورخود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد! ...

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا؟ شاید به رسم عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت

دعا کردم

معجزه عشق

يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.


وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.


در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.


فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد.در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.


مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .


چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:


« اين کار شما تروريسم خالص است! »


نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟


شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت:


« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمدهو کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده


نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در


جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند.


جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد!! »


وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت:


«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند!»

چی می شد؟

چه می شود ببینمت تو ای خیال قاصدک
چه می شود ببویمت تو ای امید شاپرک
چه می شود ترم کنی به آبی اشاره ای
و یا ترانه ام کنی ز جلوگاه نی لبک
دلم هماره در تب است،لحظه حضور تو
چه چشمکی زند زمین به آسمان مردمک
هنوز شب سیاه و من سیاهتر ز آینه
بیا زلال آب را دقیق تر بزن محک
دوباره باغ خسته است ز ظاهر دروغ گل
لباس مکتب تو شد نقاب ظلم روبهک
مرا به جرم بازی گلت مکن محاکمه
که بازی است چاره دل غمین دخترک
ببین چگونه چشم من دوباره بی پناه شد
و باطل سیاه شب زده به قلب حق ترک
ببین که جالی خالی ات چگونه بر تن گل است
هنوز هم منتظر به جاده می کشد سرک
صدای ضجه های گل که زیر چکمه سیاه
شده نواب جغجغه ز کفش کودک فلک
دراز می شود ذکر شب ثقیل انتظار
بیا طلوع کن ببر یخ غم از دل ملک
بلور اشک طفل غم درخششت کند طلب
چه می شود بینمت تو ای خیال قاصدک

وقتی صدای عشق گوش را کر میکند

وقتي به خودت قول ميدهي ديگر عاشق نشوي
وقتي آنقدر زمزمه ميكنند كه من تو را بيشتر ميخواهم ،
که من تو را بيشتر دوست دارم که من با تو مي مانم
و تو به خودت قول داده اي ديگر عاشق نشوي
وقتي ميان دو راهي ماندن و رفتن مي ماني
وقتي ميخواهي مثل ديگران نباشي
مثل ديگران دل نشكني و مثل ديگران بازي نكني
وقتي مي بخشي و نمي بخشند
وقتي پشت ديوار عشق دروغ مي سازند
وقتي براي رفتن بهانه مي تراشند
وقتي بجاي هديه كادوي غم ميدهند
وقتي به جاي اميد زانوي غم ميگيرند
وقتي بي توجيه مي آيند و با توجيه مي روند
آيا به جاي قلبت چيزي به نام دل مي ماند ؟
وفتي از همه جا مي ماني و احساست فراموش ميشود
بايد نشست و مرثیه خواند
باید براي عشق مرثيه خواند

و تو رفتی

و تو رفتي تنها
آخر قصه ي ما اينجا بود
خداحافظ همان کلامي بود
که تو در پشت خنده ها کشتي
( و در آن لحظه هيچ حرفي نيست )
نازنينم خداحافظ
پشت سر هيچ نگاهي به هرچه مانده مکن
شب و روز من با تنهايي
مثل يک برگ زير پاي بي تفاوتي است
تو برو
ماندن من مرگ من است ...
نازنينم خداحافظ
تو خودت شاخه اي از فاصله را هديه ام آوردي
تو خودت خواستي که دور از هم
شعله خاطره ها را به دست باد دهيم
و من ميان بهت و غرور
حرف آخر را زدم ...
نازنينم خدافظ
بعد از تو نه سوي دگري خواهم رفت
که ببخشايمش هر آنچه که در قلبم هست
و نه دستي به کسي خواهم داد
اگر از سمت سادگي به سوي من آيد
( به من آموختي که به دنيا بايد
با غريبان آميخت ، از غريبان آموخت )
نازنينم خداحافظ
ببخش من را گر بي بهانه اي تو را به سوي خود خواندم
آن زماني که بهانه تمام ماندن بود
من فقط جوشيدم
همه حرفي تازه بودند و
من فقط خنديدم
ببخش من را گر هرچه که مي آمد با من ، گفتم ...
نازنينم خداحافظ
من تو را مي بخشم
اگر باور نکردي آنچه با من بود
اگر حتي نديدي قطره اي را که براي تو بروي گونه ي تنهايي ام خشکيد
يا حتي نفهميدي چگونه دوستت داشتم ...
نازنينم خداحافظ
نخواهم گفت هرگز نقشي از تو
پيش چشمانم نخواهم ماند
نخواهم گفت هرگز هيچ جايي نيستت در کنج تنهايي من
هرگز نخواهم گفت ديگر نگاهي نيست
آهي نيست
يا از ياد خواهم برد آن حرفي که بر قلبم تو حک کردي ...
نازنينم خداحافظ
ياد آن روز بخير که به تو مي گفتم
(( خداحافظ ولي مردانه بايد گفت تاپيوند و ريشه هست پا بر جا
و تا خورشيد مي تابد
و تا اينجاست دستي و دلي از مرگ بي پروا ...))
نازنينم خداحافظ
ميان ما هر آنچه بود ، گذشت
من و تو سوي فرداها روان هستيم
پريد از چشمهايم خواب ديروزت

سلام

سلام ای غروب غریبانه ی دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شب های روشن

خداحافظ ای قصه ی عاشقانه

خداحافظ ای آبی روشن عشق

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دل های خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد

به دل می سپارم تو را تا نمیرد

اگر چشمه واژه از غم نخشکد

اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خداحافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

خداحافظ ای نوبهار همیشه

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

دل

لرزش دل سبب به تلاطم انداختن چشمه هاي اشك در گوشه چشم مي شود، قطره هاي زلال و پاكي كه از هر چشمه اي در دنيا پاك تر است. انسان فقط در زمان شكسته شدن اشك مي ريزد، چه اشك غم باشد و چه اشك شوق.
زيباترين لحظه و با شكوه ترين مواقع، زماني است كه يك انسان با اشك ريختن تواضع و فروتني را نشان مي دهد.
رسيدن به محبوب، از دست دادنش، ترس از خداوند، به دنيا آمدن، از دنيا رفتن، درد اندام ها و خواستن خواسته هاي مادي و معنوي، مشك هاي اشك را مي زند و اشك در محيط چشم لايه مي بندد. حال تلنگوري لازم است تا اين محيط را بشكند تا اشك متولد شده و بر روي گونه سرازير شود و بر روي لب بميرد.
اشك شكستن درون انسان در مقابل اميال بروني است، اشك خالي شدن انسان از بارهاي دروني است، اشك بلور متبلوري است كه از دل تراوش شده و مرواريد ذهن انسان است
امروزه انسان ها كمتر اشك مي ريزند، از اشك به دور شده اند، چون عشق دروني انسان كمرنگ شده است. انسانيت به يغما رفته است، دل ها كدر شده، مكانيزم هاي توليد اشك قفل شده اند.
بياييم اشك ريختن را تمرين كنيم، دل ها را صاف كنيم، امروزه ما به يك لايروبي دل محتاجيم. اشك يك لايروب قوي است به شرطي كه از دنياي شلوغ و پر سر و صدا كناره بگيريم و با عينك مخصوص به دنيا نگاه كنيم. اشك ها را هدايت كنيم و به اشك به عنوان يك ميراث عشق بنگريم.
اشك در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد
اي اشك نگاه خسته ام را درياب اين چشم به خون نشسته ام را درياب
از زندگي ام فقط تو ماندي اشك اين عمر زهم گسسته ام را درياب

نامه

اگر خوندي تا تهش بخون!

باور كن اين نامه عاشقانه است:

علاقه و محبت شديدي كه در گذشته به تو ابراز مي كردم

دروغ بود افسانه بود و در حقيقت نفرت من نسبت به تو

روز به روز شديدتر مي شد و هرچه بيشتر تو را مي شناسم

به دورويي تو بيشتر پي مي برم و

اين احساس در قلبم جاي مي گيرد كه بالاخره بايد

از هم جدا شويم و ديگر به هيچ وجه حاضر نيستم

روزي شريك زندگي تو باشم و اگر چه عمر دوستي ما كوتاه بود ولي من

در همين مدت كوتاه توانستم به طبيعت فرومايه و هوسهاي زشت تو پي ببرم و

اين را دانستم

اين لجاجت و تندخويي تو را بدبخت خواهد كرد

اگر دوستي ما از سر بگيرد تمام عمر

را با پشيماني خواهم گريست و حالا ديگر جدا از هم

خوشبخت خواهيم بود ,و حالا لازم است كه بگويم

اين موضوع را هيچ وقت فراموش مكن و مطمئن باش

اين نامه را سرسري نمي نويسم و چقدر ناراحت كننده است كه اگر

باز بخواهم در صدد دوستي تو باشم . بنابراين از تو مي خواهم

جواب نامه مرا ندهي چون نامه هاي تو سراسر

دروغ و تظاهربه

محبت بود و تصميم گرفته ام براي هميشه

تو را فراموش كنم چون به هيچ وجه نمي توانم

خودم را راضي كنم و دوستت داشته باشم .



يك بار ديگر نامه را يك خط در ميان بخون

جمله عشق

خدا مشتي خاك را بر گرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در آن دميد و ليلي پيش از آن كه با خبر شود عاشق شد. سالياني است كه ليلي عشق مي ورزد، ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خداوند در آن دميده است و هركه خدا در آن بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران ايران زمين است، نام ديگر انسان.
ليلي زير درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناري هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بي تاب بودند، توي انار جا نمي شدند. انار كوچك بود، دانه ها بي تابي كردند، انار ترك برداشت. خون انار روي دست ليلي چكيد. ليلي انار ترك خورده را خورد. مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، فقط كافيست انار دلت ترك بخورد.
خدا ادامه داد: ليلي يك ماجراست، ماجرايي آكنده از من، ماجرايي كه بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يك اتفاق است، بنشين تا اتفاق بيفتد.
آنان كه سخن شيطان را باور كردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا ليلي اش را بسازد ...
خدا گفت: ليلي درد است، درد زادني نو، تولدي به دست خويش.
شيطان گفت: آسودگي ست، خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است و فرو در خويشتن رفتن.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: ليلي خواستن است، گرفتن و تملك
خدا گفت: ليلي سخت است، دير است و دور از دسترس
شيطان گفت: ساده است و همين جا دم دست است ...
و اين چنين دنيا پر شد از ليلي هايي زود، ليلي هاي ساده ي اينجايي، ليلي هايي نزديك لحظه اي.
خدا گفت: ليلي زندگي است، زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاوداني شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد. ليلي مي دانست كه مجنون نيامدني است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد، مجنون نيامد، مجنون نيامدني است.
خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست، چراغاني دلش را، چشم به راهي اش را.
خدا به مجنون مي گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش مي داد.
خدا ثانيه ها را مي شمرد، صبوري ليلي را.
عشق درخت بود، ريشه مي خواست، صبوري ليلي ريشه اش شد. خدا درخت ريشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سايه اش خنكي زمين شد، مردم خنكي اش را فهميدند، مردم زير سايه ي درخت ليلي باليدند.
ليلي هنوز هم چشم به راه است چراكه درخت ليلي ريشه مي كند.
خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد.
مجنون نمي آيد، مجنون هرگز نمي آيد. مجنون نيامدني است، زيرا كه درخت ريشه مي خواهد.
ليلي قصه اش را دوباره خواند، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد. ليلي گريست و
گفت: كاش اين گونه نبود.
خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد.
ليلي! قصه ات را عوض كن.
ليلي اما مي ترسيد، ليلي به مردن عادت داشت، تاريخ به مردن ليلي خو گرفته بود.
خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد، دنيا ليلي زنده مي خواهد.
ليلي آه نيست، ليلي اشك نيست، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست، ليلي زندگي است.
ليلي! زندگي كن.
اگر ليلي بميرد، ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد؟ چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟ چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد؟ چه كسي پيراهن عشق را بدوزد؟
ليلي! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي به قصه اش برگشت.
اين بار نه به قصد مردن، بلكه به قصد زندگي.
و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بود از ليلي هاي ساده ي گمنام

عشق یعنی

عشق يعني مستي و ديوانگي
عشق يعني با جهان بيگانگي
عشق يعني شب نخفتن تا سحر


عشق يعني سجده ها با چشم تر

عشق يعني سر به دار آويختن

عشق يعني اشك حسرت ريختن

عشق يعني در جهان رسوا شدن

عشق يعني مست و بي پروا شدن

عشق يعني سوختن يا ساختن

عشق يعني زندگي را باختن

عشق يعني انتظارو انتظار

عشق يعني هر چه بيني عكس يار

عشق يعني ديده بردر دوختن

عشق يعني در فراقش سوختن

عشق يعني لحظه هاي التهاب

عشق يعني لحظه هاي ناب ناب

عشق يعني سوز ني،آه شبان

عشق يعني معني رنگين كمان

عشق يعني شاعري دلسوخته

عشق يعني آتشي افروخته

عشق يعني با گلي گفتن سخن

عشق يعني خون لاله بر چمن

عشق يعني شعله برخرمن زدن

عشق يعني رسم دل بر هم زدن

عشق يعني يك تيمم، يك نماز

عشق يعني عالمي رازو نياز

عشق يعني با پرستو پر زدن

عشق يعني آب بر آذر زدن

عشق يعني چون محمد پا به راه

عشق يعني همچو يوسف قعر چاه

عشق يعني بيستون كندن به دست

عشق يعني زاهد اما بت پرست

عشق يعني همچو من شيدا شدن

عشق يعني قطره و دريا شدن

عشق يعني يك شقايق غرق خون

عشق يعني درد و محنت در درون

عشق يعني يك تبلور، يك سرود

عشق يعني يك سلام و يك درود