۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

عشق و عاشقی

مرا مي خواستي تا از سر ناز

ببيني پيش پايت زاريم را

بخواني هر زمان در دفتر من

غم شب تا سحر بيداريم را







مرا مي خواستي اما چه حاصل

برايت هر چه كردم باز كم بود

مرا روزي رها كردي در اين شهر

كه اين يك قطره دل،در ياي غم بود



به کجا باید رفت؟

و چرا باید رفت؟...


دست هایم را بگیر

دست هایم با طنابی سخت و محکم بسته است

گرچه پایم از گره خوردن به ظلمت رسته است

با دو پایم دور دنیا در فراغت گشته ام

گرچه حالا در میان بازوانت این چنین سرگشته ام





دست هایم را بگیر

دست هایم جای داغ بی گناهی خورده است

گرچه حس درد از دست مسکن مرده است



رنگ و کاغذ در فراغت بیقراری می کند

دست های بسته ام ارام زاری می کند



داد وشیون در گلویم حبس و زندانی شده

تو نبودی تا ببینی,

ترس هم چندیست پنهانی شده!!!

تو نبودی تا در آغوشت غمم رسوا شود

دربرت آرام گیرد این دلم

در میان بازوانت باز هم شیدا شود

دست هایم را بگیر

دست هایم مست هم آغوشی دستان توست

سردیش از بند نه!

از دوری و هجران توست

آرزویش بوسه ای بر گرمی دستان توست...

دست هایم را زمانی رنگ ها خیسانده بود

رنگ هایی که بشر از خلق آن درمانده بود

رنگ هایی لایق نقاشی دستان تو

طرح هایم شهر را در هر گذر پوشانده بود



نیمه شب حجم سیاهی جام رنگم را شکاند

گرچه زخم خنجری را در دل و جانم نشاند

جام امیدم را ندید و این چنین,

دست هایم بسته شد اما دهانم باز ماند!



طرح دستانت حضور مبهم هر واژه شد

جامه ی شعر و سخن بر پیکرت اندازه شد

با خوشی آواز می خواندم برایت روز و شب

"اندکی صبر و سحر می آید و پایان شب"

نه سحر آمد نه صبحی از سیاهی سر کشید

نه فروغی از میان دشت شب سر بر کشید

صبح شاید قصه بود و چون دروغی یا سراب

نه!نیامد صبح آن اشعار زیبا,صبح آن اشعار ناب!

شب نشینان نیم مایوس و بقیه غرق خواب

مابقی در بزم ظلمت,مست از جام شراب!

این چنین شد ,

دست هایت چون بتی در ذهن مردم جا گرفت

شب که امد ظلمتش بت را شکست

و تباهی پاگرفت

مردم از سنگ و هر آنچه مانده بود

قبر خود را حفر کردند و ستم ماوا گرفت......



من به تو هشدار دادم که زمانه بی وفاست

بت پرستان راهشان از دست های تو جداست

گفته بودم دور وبر تا بیکران

آسمان غرق تباهی ،

غرق در جور و جفاست

هر چه می گفتم بیا و دست هایم را بگیر,

تو نفهمیدی،

که تنهایی در آغوش شب و ظلمت خطاست!



دست هایت را ندادی تا کنارت جان دهم

پابه پایت از غم مردم بگویم

یا برای عاشقی پیمان دهم

با دو دست تو نشد یک بار هم

کودک بی مادری را تنگ در آغوش گیرم,

نان دهم!



جا زدی!

این را نگفتی تا خودم طغیان کنم!

بی حضور دست تو,

نا مردمی ها را خودم ویران کنم!

ای عدالت دیدمت,

با دست ها در جیب ها!

در کنار جاده با سوت آهنگی زدی!

رو به من بودی و گفتی:

"دست هایت را بده!"

تا کنار دست های دیگران,

در لباس بی خیالی های انسان,تا ابد پنهان کنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر