۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

در نگین چشمانت

کوله بارم پر غم همچو کوه سنگین است
من چرا فکر ریزش کوه را نکنم
در نگین چشمان بسته ات،
وسعت خورشیدیست
که شب ذهن مرا می نوشد!
من و این لاله نور
همچو رودی زنده
در پی اقیانوس
قصه ی روشن فردا هستیم
قصه ی رفتن کبوتری با باد
تو بیا جاری شو،
در سکوت من و تنهایی من!
تو بیا،
تا شبی پاک تر از ژاله ی صبح
اختر زنده بخت خودمان را
زفلک بستانیم
و کبوترها را ز صداقت پرسیم!
تا دیار فتح چندین گام می باید رفت؟
تو بیا،
تا رهاتر گردیم!
با ابر سخاوت بدی را شوئیم
روی نخهای محبت آنرا پهن کنیم!
تا نسیم سحری خوب خشکش بکند
تو بیا،
مرمر دستت را
بر مس دستانم قفل بزن!
و ببین دستها با هم چه نیرومندست
من و تو از مهتاب وام خواهیم گرفت!
گذرا خواهیم بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر