۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

او هرگز نمیداند

کسی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش می کنم شاید بخواند راز پنهانم
که اورا دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
که او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.
شبانگه گفتم ای مهتاب
سرراهت به گوش او سلام من رسان و گوی
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی مه بپوشاند
صبا را دیدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم
تورا من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزاند
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
ینیققا دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر